نمیدونم چی بنویسم. یعنی اتفاقات پنجشنبه و جمعه رو که مرور میکنم میبینم اصلاً در خوش بینانه ترین حالت هم فکرش رو نمی کردم که اینطوری پیش بره. همه چی پشت سر هم خودش جور شد!
مراسم هم به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد. دقیقاً همون طوری پیش رفت که قرار بود و همه مون میخواستیم.
به گذشته ام که نگاه می کنم میبینم واقعاً لیاقت این همه لطف و عنایت رو نداشتم... واقعاً هم چیزی از خدا نمیخواستم یعنی کاری نکرده بودم که چیزی ازش بخوام... این جریانات یه تلنگر خوبی بود که اینقدر فراموشش نکنم؛ اینقدر توی مشکلات، دیگه سراغ بنده هاش رو نگیرم؛ مستقیم برم سراغ خودش...
پوووف... دیگه تا همینجاش رو هم به زور نوشتم... یک ساعت داشتم فکر می کردم چی بنویسم! امیدوارم از این به بعد بتونم جبران کنم؛ میدونم که قبول میکنه؛ فقط نمیدونم خودم بتونم جبران کنم یا نه؛ البته از امروز (در واقع از دیروز!) یکی دیگه هم هست که مطمئنم توی این راه کمکم میکنه...
التماس دعا...
به روزم و منتظر حضور گرم شما