دزدی ایمان

نقل است که در روزگاری نه چندان دور، کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه، حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه، یکی از حرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود؛ چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر، تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالِم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالِم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعاً کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت، سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم و چه. رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردمیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.

اللهم عجل لولیک الفرج

شب جمعه به پیشنهاد رضا رفتیم قم. (با رضا احتمالاً در آینده بیشتر آشنا میشید!) همه منظوره خوش گذشت! از یه طرف رضا هی راه به راه ما رو میخندوند از طرف دیگه اون حس قشنگ همیشگی موقع رفتن به قم و جمکران بهم دست داده بود. طبق معمول واسه همه دعا کردم البته این دفعه یه سفارش ویژه هم داشتم! شاید اگه تنها بودم تا صبح توی جمکران میموندم ولی خب هم خودم خسته بودم و هم رضا و اگه میموندیم دوتامون اونجا میخوابیدیم که من کلاً از خوابیدن توی اماکن مذهبی خوشم نمیاد. خلاصه حدودای ساعت یک شب برگشتیم سمت سمت تهران. 

این عکس رو گرفتم، هم برای اونهایی که جاشون خیلی خالی بود و هم برای مواقعی که دلم برای اونجا و صاحبش تنگ میشه: 

مسجد جمکران - 17 دی ماه 1388 

 به امید روزی که بیاد... اللهم عجل لولیک الفرج ...

آفتاب در حجاب

سید مهدی شجاعی رو از دوران دبیرستان میشناختم. از اون موقعی که نشریه نیستان رو میخوندم. نشریه ای که توی دوران خودش واقعاً یه چیز دیگه بود! در مورد کتابهاش خیلی شنیده بودم ولی تا حالا نخونده بودم، شاید به خاطر اینکه کلا اهل کتاب خوندن نبودم. تا همین دو روز پیش، روز تاسوعا که "آفتاب در حجاب" رو دیدم. توی همون چند دقیقه ای که توی این دو روز گیرم اومد 5 فصلش رو خوندم. بعدش دیگه نتونستم ادامه بدم. یعنی جوری بود که نمیتونستم توی جمع بخونمش و گریه نکنم. من که چند سالی بود حتی توی محرم هم یه جورایی به زور گریه ام میگرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. کار به جایی رسید که دیگه دو خط از کتاب رو میخوندم اشکم در میومد. به همین سادگی! قابل باور نبود!

گذاشتمش برای تنهایی خودم. واقعاً باید توی تنهایی خوندش. باید توی تنهایی بخونم و اشک بریزم و های های گریه کنم. نه فقط برای امام حسین(ع)، نه فقط برای زینب (س)؛ نه فقط برای شهدای کربلا؛ بیشتر برای خودم! آره! من برای خودم گریه می کنم که چرا تا حالا اینجوری بودم؟ چرا تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم؟ چرا فکر می کردم نمیتونم راحت گریه کنم؟ اما بازم احساس خوبی دارم. همین که این گریه من رو سبک میکنه و آرامش بهم میده، برام کافیه. همینکه فکر می کنم لیاقت اشک ریختن رو دارم برام از هر چیزی خوشحال کننده تر هست. همینکه میبینم عوض شدم برام از هر نعمتی بزرگتره.

یه وقتهایی فکر می کنم خوابم. اما دوست دارم توی همین خواب بمونم و هیچ وقت بیدار نشم. چه خوابی بهتر از این؟ چه رویایی بهتر از این؟ دیگه چی بخوام از خدا وقتی که پازلی که خودم به هم ریختمش، داره همینجوری مرحله به مرحله کاملتر میشه.

توی این قضایای اخیر به خیلی ها بدهکار شدم. بدهکار که بودم، بدهی ام بیشتر شد. از همون روز جمعه؛ از اون روز عید غدیر؛ از اون روز تاسوعا، از همون شب عاشورا که بیشتر خندیدیم تا عزاداری، از صبح عاشورا؛ از ظهر عاشورا؛ از بعدازظهرش؛ از خدا؛ از علی (ع)، از مهدی (عج)، از حسین (ع)، از زینب (س)، از پدرم، از مادرم، از سید مهدی شجاعی، از ... لیست بدهی ام رو هم نمیتونم بنویسم چه برسه به اینکه بخوام جبرانش کنم! امیدم بعد از خدا به همونه که دستم رو گرفت و من رو توی این مسیر انداخت. الان بزرگترین آرزوم اینه که توی همین مسیر بتونم ادامه بدم و زیاد توی خاکی نرم. تا اینجا که همه اش با کمک اون بوده؛ فقط دعا می کنم که از این به بعد هم همینطور پیش بره. برای هر دومون دعا می کنم که اینطور و با هم جلو بریم.