آفتاب در حجاب

سید مهدی شجاعی رو از دوران دبیرستان میشناختم. از اون موقعی که نشریه نیستان رو میخوندم. نشریه ای که توی دوران خودش واقعاً یه چیز دیگه بود! در مورد کتابهاش خیلی شنیده بودم ولی تا حالا نخونده بودم، شاید به خاطر اینکه کلا اهل کتاب خوندن نبودم. تا همین دو روز پیش، روز تاسوعا که "آفتاب در حجاب" رو دیدم. توی همون چند دقیقه ای که توی این دو روز گیرم اومد 5 فصلش رو خوندم. بعدش دیگه نتونستم ادامه بدم. یعنی جوری بود که نمیتونستم توی جمع بخونمش و گریه نکنم. من که چند سالی بود حتی توی محرم هم یه جورایی به زور گریه ام میگرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. کار به جایی رسید که دیگه دو خط از کتاب رو میخوندم اشکم در میومد. به همین سادگی! قابل باور نبود!

گذاشتمش برای تنهایی خودم. واقعاً باید توی تنهایی خوندش. باید توی تنهایی بخونم و اشک بریزم و های های گریه کنم. نه فقط برای امام حسین(ع)، نه فقط برای زینب (س)؛ نه فقط برای شهدای کربلا؛ بیشتر برای خودم! آره! من برای خودم گریه می کنم که چرا تا حالا اینجوری بودم؟ چرا تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم؟ چرا فکر می کردم نمیتونم راحت گریه کنم؟ اما بازم احساس خوبی دارم. همین که این گریه من رو سبک میکنه و آرامش بهم میده، برام کافیه. همینکه فکر می کنم لیاقت اشک ریختن رو دارم برام از هر چیزی خوشحال کننده تر هست. همینکه میبینم عوض شدم برام از هر نعمتی بزرگتره.

یه وقتهایی فکر می کنم خوابم. اما دوست دارم توی همین خواب بمونم و هیچ وقت بیدار نشم. چه خوابی بهتر از این؟ چه رویایی بهتر از این؟ دیگه چی بخوام از خدا وقتی که پازلی که خودم به هم ریختمش، داره همینجوری مرحله به مرحله کاملتر میشه.

توی این قضایای اخیر به خیلی ها بدهکار شدم. بدهکار که بودم، بدهی ام بیشتر شد. از همون روز جمعه؛ از اون روز عید غدیر؛ از اون روز تاسوعا، از همون شب عاشورا که بیشتر خندیدیم تا عزاداری، از صبح عاشورا؛ از ظهر عاشورا؛ از بعدازظهرش؛ از خدا؛ از علی (ع)، از مهدی (عج)، از حسین (ع)، از زینب (س)، از پدرم، از مادرم، از سید مهدی شجاعی، از ... لیست بدهی ام رو هم نمیتونم بنویسم چه برسه به اینکه بخوام جبرانش کنم! امیدم بعد از خدا به همونه که دستم رو گرفت و من رو توی این مسیر انداخت. الان بزرگترین آرزوم اینه که توی همین مسیر بتونم ادامه بدم و زیاد توی خاکی نرم. تا اینجا که همه اش با کمک اون بوده؛ فقط دعا می کنم که از این به بعد هم همینطور پیش بره. برای هر دومون دعا می کنم که اینطور و با هم جلو بریم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 15 دی 1388 ساعت 10:33 ب.ظ http://hwtxp.com

سلام
ببینم شیطون تو ازدواج کردی؟:)

با اجازه بزرگترها بعله!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد